کی میدونه عشق یعنی چی

 

کی میدونه صاحب عشق کیست

 

کی میدونه حضرت عشق کیست

 

اگر کسی به معنای واقعی عشق پی برده بیاد برای من توصیفش کنه تا الان خیلی ها

 

 به من گفتن عشق یعنی فلان چیز ولی هموشون معنی هوس بود نه عشق آقا یکی به

 

 من بگه عشق یعنی چیییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

منتظر نظرهای شریفتون هستم

 

یا حق

 

            

 

 

 

 



در جعبه هایی مقوایی
عطر بهار و باران
...
در پاکت های کاغذی
رنگ سبز زندگی
....
و
تلالوی کهربایی عشق
در آیینه ی چشمان تو
.........
آیتی بهتر از این می خواهید؟

بـا تـو آغــاز مـی کـنـم خـوب مـن بـه نــام تـو   

10


مـی نـو یــسـم قــصــه ای تــازه از الهـام تـو

ای شروع دلـپــذیـر مثل خورشـید بی نـظـیـر
به تو
تـقـدیـم می کنـم عشـقو از مـن بـپـذیر

ای قــشــنـگ تـرین بـهانه واسـه
گفتن ترانه
مـن یـه عـشـق جاودانه به تو تقدیم می کنم

در این غربت
شـبـانـه با صــداقـت عاشـقـانه
قلـبـمـو بـا ایـن تـرانـه به تـو تقدیـم می
کـنم


ای طـلـوع مـــاندگار گـل هـمــیـشــه بــهــار
به تو تقدیم می
کنم هر چه هست در روزگار

گفتـه ها ناگفـته هـا هـر چـه هست در باورم
بـه
تــو تــقــدیــم مـی کــــنـم آرزوی آخــرم

ای قــشــنـگ تـرین بـهانه
واسـه گفتن ترانه
مـن یـه عـشـق جاودانه به تو تقدیم می کنم

در این غربت
شـبـانـه با صــداقـت عاشـقـانه
قلـبـمـو بـا ایـن تـرانـه به تـو تقدیـم می کـنم

هنگامی که پروردگار جهان را خلق می کرد ، فرشتگان مقرب در گاهش را فراخواند .

خداوند از فرشتگان مقرب خود خواست در تصمیمش یاری اش دهند که اسرار زندگی را کجا جای دهد یکی از فرشتگان پاسخ داد :در زمین دفن کن.

دیگری گفت :  در اعماق دریا جای بده .

یکی دیگر پیشنهاد کرد : در کوه ها پنهان کن .

خداوند پاسخ داد : اگر آنچه را شما می گویید انجام دهم ، تنها اشخاص معدودی اسرار زندگی را می یابند . اسرار زندگی باید در دسترس همه باشد .

یکی از فرشتگان در جواب گفت: بله درک می کنم ، پس در قلب تمام ابنای بشر جای بده .

هیچ کس فکر نمی کند که آنجا دنبالش بگردد.

خداوند گفت : درست است ! در قلب تمام انسانها .

پس بدین ترتیب اسرار زندگی در وجود همه ما جای دارد .

آفرینش

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ، مانند من که جهانی آفریده ام از عشق برای تو ... .

خدای من یکسال گذشت، هر چه کردم، دیدی و هر چه بخشیدی ندیدم...
هراسان شدم پناهم دادی بیمار شدم شفایم دادی آرامش و امنیت که رسید، طبیب و پناه را از یاد بردم
خدای من یک سال گذشت و  4 فصل و 12 ماه ... پی تقدیر نیکو پرسان میگشتم ،شب قدر مرا خواندی بر سر خوانی پر از عشق و معرفت تاطلوع فجرگریستم و دستان ملتمسم به آسمان بلند بود، قلم رحمتت بر صحیفه بی تقدیرم خواست که بنگارد تقدیر نیکویی را  ............... هیهات ! .............  با آفتاب فردایش تقدیری دیگر را جست و جو کردم و بار دیگر آرزوی خیسم خشکید و بر باد رفت ...
خدای من یکسال گذشت و  و 4 فصل و 12 ماه و 365 روز ... هر روز بر سجاده عبادت به رسم عادت زانو میزدم که ذکر تو گویم پیشانی بندگی بر تربت آن نازنین می نهادم و بندگی هزاران معبود را میکردم لحظه لحظه اش معبود یگانه را از یاد میبردم....
خدای من یک سال و ..... چه میگویم؟؟؟؟؟؟؟؟ خدای من سالها گذشت ...
خدای من هر چه کردم، دیدی و هر چه بخشیدی ندیدم...
خدای من چگونه است که همچنان دوستم داری و به محبت میخوانی ام؟
چگونه است که هرگز از تو نا امید نمی شوم؟
این چه رسم خدایی است؟
خدای من بندگیم را بپذیر این منم با سالهای رفته این منم با هزاران امید
خدایا آرزویم چه شد؟؟؟؟ خدای من خدای خوب من  بندگیم را بپذیر ....

عشق

اگر دوستیها را جمع، دشمنیها را کم، شادیها را ضرب و غمها را تقسیم کنیم،محبتها را به توان برسانیم و کینهها را به زیر رادیکال ببریم، مفهوم زیبای زندگی را میفهمیم

 

 

 

عشق چند بخشه ؟ یه بار دستم رو از بالا تا پایین آوردم و با خوشحالی گفتم : یک بخش ! ولی وقتی تو رو شناختم فهمیدم عشق سه بخشه :

 

عطش دیدن تو

 

         شوق با تو بودن 

 

                    اندوه بی تو بودن

 

 

 

 عشق:

 

 

علاقه ی شدید قلبی

 

بیاموز..............

به چشمانت بیاموز ، هر کسی ارزش دیدن ندارد...
به چشمانت بیاموز که به چشم به راه بودن عادت نکند
بیاموز که به در خیره نماند.
به چشمانت بیاموز که برای هر گسی بیخواب نشود.
به زبانت بیاموز که هر اسمی ارزش جاری شدن ندارد.
به زبانت بیاموز به هر کسی نگوید:دوستت  دارم
به لبانت بیاموز هر لبی ارزش بوسیدن ندارد.
به پا هایت بیاموز هر راهی رفتن ندارد. به ان دو بیاموز که به رفتن عادت نکند...
به اشکهایت ،  به ان مرواید ها که بسیار عزیز هستند بیاموز که برای هر کسی نریزند...
به گیسوانت به ان موج سیاه بیاموز،  که برای هر کسی افشان نشود.
به دستا نت بیاموز :به ان دو بیاموز که هر دستی ارزش لمس کردن ندارد.

به قلبت بیاموز همیشه عاشق باشد و عاشق هر کسی نباشد...
به قلبت بیاموز همیشه عاشق باشد وعاشق هر کسی نباشد...

 

این نوشته رو یه دوست عزیز برام فرستاده و چون قشنگ بود اینجا آوردمش . ممنون از لطف این دوست عزیز

آن چه را نپاید ، دلبستگی را نشاید !

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود و زندگی را تماشا می کرد ! رفتن  و رد پای آن را ! 

 آدم هایی را که به سنگ و ستون ... به در و دیوار دل می بندند !

 

اما جغد می دانست که سنگ ها ترک می خورند ، ستون ها فرو می ریزند ،

 

 درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند !

 

او بارها و بارها تاج های شکسته ، غرورهای تکه پاره شده را لابه لای خاکروبه های قصر دنیا

 

دیده بود !

 

او همیشه آوازهایی درباره ی دنیا و نا پایداری اش می خواند و فکر می کرد

 

 شاید پرده های ضخیم دل آدم ها با این آواز کمی بلرزد !

 

روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد ، آواز جغد را که شنید ، گفت بهتر است سکوت کنی

 

و آواز نخوانی !؟

 

آدم ها آوازت را دوست ندارند ، غمگینشان می کنی ... دوستت ندارند ؟؟!!

 

چرا که بد یمن و بد شگونی ! و جز خبر بد و غمگین چیزی همراه نداری !

 

قلب جغد پیر شکست ! و دیگر آواز نخواند .......!

 

سکوت او آسمان را افسرده کرد !!

 

آن وقت خدا به جغد گفت: آوازه خوان کنگره های خاکی من ! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی ؟

 

دل آسمانم گرفته است !!

 

جغد گفت: خدایا ! آدم هایت من و آواز هایم را دوست ندارند ؟!

 

خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم های به دنبال دل بستن اند !

 

 دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ ! تو مرغ تماشا و اندیشه ای !

 

و آن که می بیند و می اندیشد به هیچ چیز دل نمی بندد !

 

دل نبستن سخترین و قشنگترین کار دنیاست !!!!

 

اما تو بخوان ! همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت همیشه تلخ !

 

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آن کس که می فهمد ،

 

 می داند آواز او پیغام خداست ! که می گوید:

 

 آن چه را نپاید ، دلبستگی را نشاید !

شقایق

وقتی شقایق مرد  ، گلهای باغ همه ماتم گرفتند و از جویبار خواستند برای گریستن  ، به  آنها چند قطره  آب قرض دهد . جویبار  آهی کشید و گفت :  آن قدر شقایق را دوست داشتم که اگر تمام  آبهای من به اشک تبدیل شود و  آنها را برای مرگ شقایق بریزم ، باز هم کم است .
 
گلها گفتند : راست می گویی ،
چگونه ممکن بود با  آن همه زیبایی ، شقایق را دوست نداشت ؟
 
جویبار پرسید : مگر شقایق  زیبا بود؟
 
گلها گفتند : شقایق غالباً خم می شد و صورت زیبای خود را در  آب شفاف تو می دید ، پس تو باید بهتر از هر کس بدانی که شقایق چقدر زیبا بود .
 
جویبار گفت : من شقایق را برای این دوست می داشتم چون وقتی خم می شد و به من نگاه می کرد ، من میتوانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم .

چون دستم بوی گل میداد

مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند

اما کسی فکر نکرد

 

 

که شاید من گلی کاشته باشم...

 

گل من مواظب خودت باش ....