من چنینم، احمقم شاید!
که می‌داند,
که من باید
سنگ‌های زندانم را به دوش کشم
به سان فرزند مریم که صلیبش را،
و نه به سان شما
که دسته‌ی شلاق دژخیمتان را می‌تراشید
از استخوان برادرتان
و رشته‌ی تازیانه‌ی جلادتان را می‌بافید
از گیسوان خواهرتان
و نگین به دسته‌ی شلاق خودکامگان می‌نشانید
از دندان‌های شکسته‌ی پدرتان!...

اگر تو باز نگردی

اگر تو باز نگردی

قناریان قفس٫ قاریان غمگین را

که آب خواهد داد

که دانه خواهد داد ؟

اگر تو باز نگردی

بهار رفته

در این دشت بر نمی گردد

به روی شاخه گل

غنچه ای نمی خندد

و آن درخت خزان دیده تور سبزش را

به سر نمی بندد

اگر تو باز نگردی

کبوتران محبت را

شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد

شکوفه های درختان باغ حیران را

تگرگ خواهد زد

اگر تو باز نگردی

نهال های جوان اسیر گلدان را

کدام دست نوازشگر آب خواهد داد؟

چه کس به جای تو آن پرده های توری را

به پشت پنجره ها پیچ و تاب خواهد داد

...

اگر تو باز نگردی

امید آمدنت را به گور خواهم برد

و کس نمی داند

که در فراق تو دیگر

چگونه خواهم زیست

چگونه خواهم مرد ...

عروسک

هنوز عروسکی هست برای بوسیدن!

 

و عشقی برای حوصله سر رفتگی ها

 

و غروری برای شکستن

 

و اخمهایی همیشگی پشت نقاب نا مرعی وجدان

 

و یک تو...که مخاطب حرفهایمی.

 

و فردا خواهد آمد مثل امروز

 

و من کاغذ کوچک تا خورده ام را

 

روی میز می گذارم تا بخوانی.