من چنینم،
احمقم شاید!
که میداند,
که من باید
سنگهای زندانم را به دوش کشم
به سان
فرزند مریم که صلیبش را،
و نه به سان شما
که
دستهی شلاق دژخیمتان را میتراشید
از استخوان برادرتان
و
رشتهی تازیانهی جلادتان را میبافید
از گیسوان خواهرتان
و
نگین به دستهی شلاق خودکامگان مینشانید
از دندانهای شکستهی پدرتان!...